اَبَرقهرمان خیالی
یک هفته بیشتر به امتحانات میانترم نمانده بود و روزهای آخر کلاسها را میگذراندیم. کلاس ۸ صبح شروع شد. در مدرسهمان دبیرهای خوب کم نداشتیم، اما نمیدانم چرا نمیتوانستم با آقای سمیعی کنار بیایم. آقای سمیعی معلم درس ادبیات ما بود. مردی حدوداً ۴۰ ساله که در مدرسه معروف بود به موسیو! از آن کلاهها که نقاشها میگذارند به سر میگذاشت. عینک گرد و ریشهای تراشیده و سبیل بلند! یکبار هم فرانسه رفته بود، اما امان از آن یکبار.
آن روز که سرکلاس آمد فقط از فرانسه تعریف نمیکرد، نمیدانم دلش از کجا پر بود، بعد ازاینکه خاطرات فرانسهاش را برای بار هزارم تعریف کرد،گفت: صد رحمت به پهلوی! مردم از خوشی انقلاب کردند، شکمشون سیر شده بود، جوگیر شدند و انقلاب کردند. اون موقع که این مشکلات نبود، اقتصاد ایران در دنیا زبانزد بود!
گفت و گفت و گفت. بعضی از دانشآموزان مثل میلاد کرباسی هم از این حرفهای آقای معلم کیف کرده بودند. نتوانستم طاقت بیاورم و دستم را به نشانه اجازه برای صحبت بالا گرفتم. وقتی آقای سمیعی اجازه داد گفتم: آقا شما که خودتون اون موقع رو ندیدید، چون خودتون گفتید که متولد سال ۵۸ هستید. پس چطور اینها رو میدونید؟ از کدوم منبع این مطالب رو میگید؟
نمیدانم کجای حرفم بد بود که آنقدر آقای سمیعی را آشفته کرد. دست آخر در یک جمله پاسخ داد: از کلاس من برو بیرون.
آن روز تا رسیدن به خانه ذهنم مشغول بود. اینکه چرا معلممان باید از پهلوی یک پهلوان دروغی و یک ابرقهرمان بسازد؟ از آن طرف میلاد کرباسی و رفقایش زنگهای تفریح با همین حرفها روی بچهها تاثیر میگذاشتند. فرهنگیترین پسر مدرسه شده بود میلاد و کار فرهنگیاش هم خوب نشان دادن پهلوی!
آن شب خوابم نبرد، مدام فکرم مشغول اتفاقات مدرسه بود.
همکلاسیهایم یک دنیا سوال داشتند و میلاد و دارودستهاش شده بودند جریانساز! میدانستم جای یک چیز خالی است. اما من دست تنها چه میکردم؟
با روشن شدن هوا تازه متوجه شدم که شب را با زل زدن به سقف اتاق به صبح رساندهام.
تربیت انقلابی
راه افتادم به سمت مدرسه. با دوچرخه دوباره از جلوی نانوایی شاطر عباس گذشتم، گلفروشی آقارضا را رد کردم، از جلوی مسجد محل که گذشتم دو دستی و با تمام توان ترمزهای دوچرخه را گرفتم و دوچرخه میخ شد به زمین.
دور زدم و رفتم جلوی مسجد، تابلوی اعلانات مسجد توجهم را جلب کرد. یک پوستر، عکس تعدادی نوجوان دور رهبر انقلاب و یک جمله بزرگ با این مضمون: شما باید نقش ایفا کنید برای اینکه همسالان خودتان را(جوانان دوران دبیرستان که با شما همسال هستند) طبق این تعریف درست بار بیاورید.
بعضی مواقع چشمانمان چیزهایی را میبینند که انگار آنجا قرار داده شدهاند تا یک روز ما آنها را ببینیم و الهام بگیریم!
و حالا من انگار آنچه که دنبالش میگشتم را پیدا کرده بودم. این جمله حسابی الهام بخش بود.
آن روز زنگ اول سر کلاس بودم اما ذهنم در آسمانها میچرخید. یک کاغذ گذاشتم جلویم و مسئله را برای خودم تعریف کردم: ما در مدرسه نیاز به تشکیل یک جمع داریم برای تربیت انقلابی همسن و سالهای خودمان.
این دستور فرمانده بود و شده بود مسئله اصلی من. راههای مختلفی را برای حل مسئله کنار هم چیدم، حالا که صورت مسئله واضح شده بود و دغدغه فکری تبدیل به یک مسئله روشن شده بود، جواب دادن به آن راحتتر بود.
و جواب آخر این بود که ما یک جمع فعال انقلابی در مدرسه میخواهیم حالا باید این بچهها را دور هم جمع میکردم، جمعی که باید انگیزهای درونی آنها را روشن میکرد، به خاطر همین هم اسم این جمع را گذاشته بودم: باشگاه دوآتیشهها!
و حالا ماموریت من مشخص شده بود، راه انداختن باشگاه دو آتیشهها...
nojavan7CommentHead Portlet