nojavan7ContentView Portlet

راز مزار
راز مزار

شب، چادر مخمل سیاهش را بر سر شهر پهن کرده است. ستاره‌ها پنهان‌اند؛ انگار به کنج آسمان پناه برده‌ و دوست ندارند خودشان را نشان دهند. جیرجیرک‌ها نمی‌خوانند. سکوت، مثل بادی بی‌قرار و آشفته، در بیابان پیچیده. صورت ماه گرفته است و به‌زحمت نوری کمرنگ بر زمین می‌تاباند.
 

1

همراه فرشته‌ها

سایه‌ها در سیاهی و سکوت، پیش می‌روند. زیر همان نور کمرنگ ماه، گونه‌هایشان از رد اشک، برق می‌زند. اشک، ساعت‌هاست که بر چهره‌شان راه گرفته؛ آن‌قدر که از چانه‌هایشان به زمین می‌چکد. گلویشان از ناله خشک شده و دلشان از غم پر است، اما با لب‌های بسته و پاهای خسته، تابوت را بر شانه گرفته‌اند و راه می‌روند. به کجا می‌روند؟ نمی‌دانند. آرام، به پاهای پدر نگاه می‌کنند و دنبال او، قدم برمی‌دارند. دستشان زیر بار تابوت، خسته نمی‌شود. با چشمان معصومشان می‌بینند که فرشته‌ها، دسته‌دسته از آسمان می‌آیند؛ پریشان و گریان و آن‌ها را در تشییع، همراهی می‌کنند.
پلک‌های خیس‌ از اشکشان را بر هم می‌زنند. درست می‌بینند. در دل شب تیره، انگار نقطه‌ای از بیابان روشن است. از گوشه‌ای از خاک انگار نور به زمین و آسمان می‌ریزد. پاهای پدر به سمت همان نقطه می‌روند. حسن(علیه‌السلام)، حسین(علیه‌السلام) و یاران نزدیکشان، مسیر پدر را دنبال می‌کنند. پس اینجا، همان‌جایی است که باید تابوت را بر زمین بگذارند؛ تابوتی که سنگینی ندارد بر شانه‌هایشان. این روزهای آخر، این چندماه پس از رحلت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم)، چیزی هم مگر مانده بود از مادر جز تنی نحیف؟

2

سایه‌بان غم

همه‌شان همه‌چیز را خوب به‌ خاطر دارند. یادشان هست آن روز را که مردم مدینه آمدند در خانه‌شان. گفتند: «هلاک شدیم از بس صدای گریه فاطمه را شنیدیم. برای مرگ پدرش چقدر می‌خواهد گریه کند؟ مدینه را غم برداشته. بگویید لااقل یا شب گریه کند یا روز». چقدر زخم‌زبان‌ها روی دلشان تازه است. انگار همین دیروز بود که پدر، با چشم‌های غمگین، آستین بالا زد و نزدیک بقیع، سایبانی ساخت برای فاطمه(سلام‌الله‌علیها). مادر دلش را و غصه‌هایش را برمی‌داشت و می‌رفت بیرون شهر، زیر سایبان، آنجا از فراق پدرش اشک می‌ریخت. امشب همان سایبان، همان‌ بیت‌الاحزان، بیشتر از همه مردم مدینه بی‌تاب حضور کسی است که دردهایش را با او قسمت می‌کرد.

3

وعده پیامبر

پدر، آماده دفن مادر می‌شود. حسن (علیه‌السلام) و حسین(علیه‌السلام) به چشم‌های او نگاه می‌کنند. این چشم‌های نافذ را کسی قبل از این، این‌قدر غمگین و اشک‌آلود دیده است؟ این چشم‌ها که چشم ولی خدا هستند روی زمین، امشب از همه مردم پیمان‌شکن و بی‌وفای مدینه بیزارند. همان‌مردمانی که ظلم را تمام نکردند تا آخر وعده پیامبر به حقیقت پیوست. همان وعده‌ای که قبل از وفات، در گوش زهرا(سلام‌الله‌علیها) گفته بود: «دخترم! اولین کسی که در آن دنیا به من ملحق می‌شود، تو هستی».
تابوت را زمین می‌گذارند. جز ابوذر، مقداد، عمار یاسر و سلمان فارسی، کسی کنارشان نیست و این، وصیت فاطمه (سلام‌الله علیها) بود. نمی‌خواست آن‌ها که در زمان زندگی‌اش، دل خودش و علی‌(علیه‌السلام) را خون کردند و حرف پدرش را زیر پا گذاشتند، در مراسم تدفینش حاضر باشند. با علی(علیه‌السلام) عهد کرده بود او را شبانه دفن کنند و کسی از مکان دفنش باخبر نشود. حالا کسی همراهشان نیست جز همان مسلمانان حقیقی، همان‌ها که دلگرمی فاطمه(سلام‌الله‌علیها) بودند. کسی دیگر از مردم بدعهد هم اگر بود، راز این صندوق چوبی را که نامش «تابوت» است، نمی‌فهمید. 
فاطمه (سلام‌الله‌علیها)، اولین کسی است که تابوتی دارد که حجم بدن را می‌پوشاند و رازی پشت این ‌ماجراست. این راز را آن‌ها می‌دانند و اسماء، یار و غمخوار زهرا(سلام‌الله‌علیها) در سال‌های زندگی‌اش. اسماء خوب یادش هست آن روزهای آخر، بانو با ناراحتی به او گفت: «وقتی من از دنیا رفتم، مثل عرب‌های جاهلی، بدنم را روی تخته نگذارید. حجم بدنم معلوم می‌شود». او هم به یاد حبشه افتاده و گفته بود: «چشم خانم‌جان. هر جور شما بفرمایید. وقتی من در حبشه بودم، دیدم که مردم آنجا، مرده‌هایشان را داخل تابوت می‌گذاشتند و روی آن را می‌پوشاندند». منظورش این بود که برای بانو هم همین کار را می‌کند. دل اسماء گرفت. بعد از رحلت پیامبر، کسی خنده زهرا(سلام‌الله‌علیها) را ندیده بود، اما آن روزی که این حرف را از اسماء شنید، لبخند کمرنگی بر لب‌هایش نشست.

4

خانه بی‌فاطمه

علی(علیه‌السلام) ایستاده بالای مزار. مستأصل، اندوهگین. خودش وارد قبر شود، پیکر را از چه کسی بگیرد؟ چه کمکی برمی‌آید از دست‌های کوچک حسن(علیه‌السلام) و حسین(علیه‌السلام)، محارم مادر؟ خودش بالای مزار بماند، پیکر را چگونه در قبر بگذارد؟ درد، چنبره می‌زند روی دل علی(علیه‌السلام). سلمان رد اشک به آستین پاک می‌کند و سر می‌گذارد روی شانه ابوذر و زار می‌زند. چه دست‌تنها مانده صاحب ذوالفقار.
کم مانده آسمان از این غم به هم بپیچد که اعجازی از راه می‌رسد. همه به چشم می‌بینند که دستی نورانی از عمق قبر بیرون می‌آید و پیکر را از علی(‌علیه‌السلام) می‌گیرد. پیامبر است. آمده تا امانتش را از دنیا پس بگیرد. شانه‌های امیرالمؤمنین زیر بار این غم سنگین، از اشک و حسرت، تکان می‌خورد.
هنوز زمان زیادی تا رفتن مانده. گوشه و کنار، بالا و پایین، چپ و راست مزار فاطمه (سلام‌الله‌علیها). امیرالمؤمنین هر جا که دستش می‌رسد، قبری می‌کند، خاک‌ها را زیرورو می‌کند و باز، قبر را پر می‌کند. همین‌طور است که اطراف قبر زهرا (سلام‌الله‌علیها)، چهل قبر دیگر درست می‌شود؛ همان‌طور که فاطمه(سلام‌الله‌علیها) خواسته بود. نمی‌خواست صبح که مردم آمدند و مزار را دیدند، بفهمند این، قبر دختر پیامبر است. می‌خواست داغ زیارت این ‌مزار روی دل مردم بماند تا یادشان نرود چطور دل دختر رسول خدا را آزردند.
علی(علیه‌السلام) با دستان خاک‌آلود، دست حسن(علیه‌السلام) و حسین(علیه‌السلام) را در دست می‌گیرد. نگاه خیسشان را از مزار برمی‌دارند. پاهای خسته، دل به راه نمی‌دهند. شب، تیره‌تر و غمگین‌تر، در سکوت، سایه‌ها را تماشا می‌کند که خاک‌آلود و دل‌خون، به خانه برمی‌گردند؛ به خانه بی‌فاطمه.

5

پی‌نوشت

منابع:
1.احتجاج طبرسی، ج 1، ص 414
2.بحارالانوار، ج 43، ص 197
3.عوالم، ج 11، ص 504
4.امالی شیخ مفید

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA