اسماعیلِ حسین علیهالسلام
حسین علیهالسلام، پیش از این، از پس هر اذن میدان، از پس هر اجازهای که برای جنگ داده بود، یکبار قد تا کرده بود. اول، «نه» آورده بود. دلش رضا نداده بود به اذن دادن به رفتنی که میدانست برگشتنی نداشت. این بار اما، مقابلش کسی از اصحاب نبود. علی بود؛ علیاکبر، جوان رعنای حسین. علی، جان حسین بود که میخواست برود. امام این بار اما و اگر نگفت. تأخیر نکرد. مقاومت نکرد. اذن داد. «این اسماعیل حسین است که میرود به میدان»(1).
خدایا خودت شاهد باش
نگاهش کرد. لباس رزم پوشیده بود. آماده بود برای زدن به دل دشمن. در دل حسین غوغا بود. گفت: «مقابل چشمان من راه برو». نگاه کرد به قد و قامت جوانی که او را پرورانده بود برای این روز؛ عظیمترین روز عالم، دشوارترین امتحان الهی. علیاکبر مقابل چشمان حسین علیهالسلام بود.
امام حسین نگاهی به قد و بالای او انداخت؛ نگاهی ناامید. دیگر امیدی به دوباره دیدن علیاش نیست. این، آخرین نگاه است؛ نگاه پدری که پارۀ جانش را به میدان میفرستد و امید ندارد که برگردد. کلمات، آه میشوند و از سینۀ حسین به آسمان پر میکشند: «خدایا! خودت شاهد باش. جوانی را به کام مرگ فرستادم که از همۀ مردم شبیهتر بود به پیغمبر، هم در چهره، هم در حرف زدن، هم در اخلاق».(2)
مثل پاره ماه
کسی نفهمید. تا وقتیکه نزدیک آمد. آنها هم که از دور نگاه میکردند، هنوز نفهمیده بودند. باید خوب نگاه میکردند تا از قد و قامتش بفهمند. مرد جنگی نبود. پهلوان یل رویینتن نبود. نوجوانی بود «لم یبلغ الحلم»؛ به سن تکلیف هم نرسیده. چنان رجز میخواند و میجنگید که میدان خیال برش داشته بود حسن بن علی زنده شده! چه شباهتی بود میان دلاوری این نوجوان و شجاعتی که پا به سن گذاشتههای سپاه ابن زیاد از حسن بن علی به خاطر داشتند. که بود این نوجوان که چهرهاش مثل پاره ماه میدرخشید؟ نزدیک که آمد و «هلمنمبارز» خواند، همه راز آن شباهت را فهمیدند. قاسم بود. قاسم بن الحسن بن علی.
مثل باز شکاری
ضربه، ناگهان بود و ناجوانمردانه. ضارب از وحشت، چنان ضربه را زده بود که توگویی میخواهد مردی فیل افکن را به زمین بیندازد؛ نه نوجوانی بالغ نشده را. «ضربه، فرقش را شکافت و پسرک با صورت روی زمین افتاد. فریادش بلند شد: «عمو جان!»... «صقر» یعنی باز شکاری. حسین، مثل باز شکاری خودش را بالای سر این نوجوان رساند. مثل شیر خشمگین حمله کرد. قاتلش را با یک شمشیر زد و به زمین انداخت. عدهای آمدند تا این قاتل را نجات دهند؛ اما حضرت به همۀ آنها حمله کرد. جنگ عظیمی همان دوروبر بدن قاسم بن الحسن به راه افتاد. آمدند جنگیدند؛ اما حضرت آنها را پس زد. تمام محوطه را گردوغبار میدان فراگرفت...»(3)
تلخترین وداع
گردوغبار فرونشست. سرداران و سربازان با چشمهای مضطرب و وحشتزده از خشم شمشیر حسین علیهالسلام، چشم تنگ کرده بودند که از پس غبار فرونشسته، واقعه را دنبال کنند. هیبت حسین از دور پیدا بود. حسین ایستاده بود بالای سر پیکری که پاهایش را محکم به زمین میکوفت. قاسم داشت جان میداد.
آن چشمهای هراسان بیجربزه اگر جلو میآمدند، اگر آنقدر دل داشتند که به حسین علیهالسلام نزدیک شوند، شاید میتوانستند چشمان او را ببینند. در چشمهای حسین، حسینی که بالای سر قاسم، برادرزادۀ نوجوانش ایستاده بود، چیزی موج میزد که قلب هر بنیبشری را میفشرد. حسرت. حسین با حسرت به قاسم نگاه کرد تا روح او از آن بدن چاکچاک به درآمد و به آغوش رسولالله پرکشید. آنوقت، حسرت حسین کلمه شد و بیرون ریخت: «دور باشند از رحمت خدا آنها که تو را کشتند».
قتلگاه
رسم است. سنتی است دیرینه در میان زنان عرب که تا همین امروز هم مانده. وقت مصیبت، زمین و آسمان را به هم میدوزند. چیزی را در دلشان نگه نمیدارند. بغض را نشکسته در گلو نمیگذارند. فریاد میکشند، مویه میکنند، مو میکَنند، به سروصورت میزنند. اینطور است که داغ، راه از سینهشان بیرون میبرد و دلشان آرام میگیرد، بلکه مصیبت را طاقت بیاورند.
ظهر عاشورا به عصر رسیده بود. چکاچک شمشیرها فرونشسته بود. روح همۀ آن هفتادودو نفر در آسمان ایستاده به انتظار بود؛ انتظار رسیدن امامی که جانشان را فدایش کرده بودند. دیگر مردی از بنیهاشم نبود. زنها این را فهمیدند. این را فهمیدند که دیگر تاب نیاوردند، از خیمه بیرون دویدند و آشفته و پریشان، خودشان را به بالای بلندی رساندند، چشم ترسان شهادت حسین علیهالسلام و بیرحمی نامردمان پس از او.
«زینب (سلام الله علیها) رسید. جسد عزیزش را روی زمین گرم کربلا، افتاده دید...بهجای هر عکسالعملی، هر شکایتی، رفت بهطرف جسد عزیزش ابیعبدالله. خطاب به جدش پیغمبر، صدایش بلند شد: «ای جد عزیزم! ای پیغمبر بزرگوار! نگاهی به صحرای گرم کربلا بکن. این حسین توست که در میان خاک و خون میغلتد و افتاده...»
زینب مو پریشان نکرد. پنجه بهصورت نکشید. مویه نکرد. بهجای همه اینها، بهجای رسم آشنای عرب، دست برد زیر پیکر برادر. بدن چاکچاک و به خون غلتیدۀ حسین را در آغوش گرفت و با صدای بلند گفت: «خدایا! این قربانی را از آل محمد قبول کن».(4)
بیشتر بدانیم
1- بیانات در خطبههای نماز جمعه، محرم 1374شمسی
2- بیانات در خطبههای نماز جمعه، محرم 1374شمسی
3- بیانات در خطبههای نماز جمعه، 18/2/1377
4- بیانات در نماز جمعه، 5/7/1364
nojavan7CommentHead Portlet