nojavan7ContentView Portlet

سلمان محمدی
بازخوانی چندروایت از زندگی سلمان فارسی
سلمان محمدی

حتما نام سلمان فارسی را شنیده اید. سلمان، یکی از اصحاب پیامبر بود که پیامبر اسلام او را از خود (اهل بیت) خواند و به سلمان محمدی شهرت یافت. در جنگ خندق، او پیشنهاد داد خندقی عمیق دورتادور مدینه حفر شود تا دشمن نتواند از آن عبور کند و سرانجام مسلمانان در این جنگ پیروز شدند. در ادامه با سلمان و زندگی او بیشتر آشنا می‌شوید: 

1

تولد روزبه

بدخشان، بی‌قرار و منتظر قدم می‌زد. خورشید پشت کوه‌های «جی»، روستایی حوالی اصفهان، از رمق افتاده بود. زن‌ها کنار همسرش بودند تا هرلحظه فارغ شد، خبر را به او برسانند. لحظه‌ها در التهاب می‌گذشت. نگاهش به آتشکده بود و حواسش پیش همسرش و هیزم‌هایی که باید به آتشکده می‌برد تا شرر آتش را زنده نگه دارد. سرانجام، صدای گریۀ نوزاد بلند شد. چشم‌های بدخشان مثل دوشعلۀ درخشان آتش، می‌درخشید. صدای زنی از اندرونی بلند شد: «بچه پسر است!» لب بدخشان به لبخند باز شد.: «نامش را «روزبه» می‌گذارم. روزبه، پسر بدخشان کاهن، بزرگ زرتشتیان جی!»

2

در جست‌وجوی حقیقت

عمه، چشم‌ترسیده از نگاه‌های پشت پنجره‌های روستا، روزبه را به سیاهی کنار دیوار کشاند و انگشت بر لب گذاشت: «آرام! دیوارها گوش دارند روزبه. خبر به گوش بدخشان اگر برسد، هردومان را به دار خواهد آویخت. شتاب کن. برو!» روزبه به چشمان غمگین و هراسان عمه نگاه کرد؛ به زنی که از کودکی، جای مادر ازدنیارفته‌اش را برایش پر کرده بود. چه دلتنگ می‌شد برای مهربانی این‌چشم‌ها. چاره‌ای جز رفتن نبود اما. پدر پا در یک‌کفش کرده بود که باید به آیین نیاکانش ایمان بیاورد. غیر از این، راهی نبود مگر حلقۀ دار یا سرگشتگی در بیابان پی حقیقتی که روزها در جستجویش بود و آن را در آتشکده پیدا نمی‌کرد. پدر تردید او را نمی‌فهمید. شک چشمانش را وقتی به شعله‌های آتش می‌نگریست، خوش نمی‌داشت. مگر می‌شد که آتش، خدا باشد؟ این‌قدر در دسترس، این‌قدر ساده؟ نمی‌توانست به زرتشت ایمان بیاورد.
عمه که توشۀ راه بر دوشش گذاشت، از خیال به‌درآمد. با دلی رنجور، از او خداحافظی کرد و سر بیابان گرفت. 
عمه به سرآستین، نم اشک از چشم گرفت و روزبه را نگاه کرد که در تاریک‌روشنای کوچه پیچید و رفت؛ مهاجری به سوی خدا.

3

زندگی در کلیسا

صدای زنگولۀ شترها، هوهوی گردباد دور که مشت به صورت شنی رمل‌ها می‌کوبید. هیاهوی گفت‌وگوها پیچیده در نفس‌های تب‌دار باد. کاروان!
روزبه با کاروانی راهی شام شده بود به جست‌وجو پی بزرگان آیینی که نامش را شنیده بود: مسیحیت. به شام که رسید، به کلیسای بزرگ شهر رفت و از راهب کلیسا خواست او را به خدمت بپذیرد. این، سرآغاز مسیحیت روزبه و گذراندن هفت‌سال از عمرش در کلیسا و در میان مسیحیان بود؛ شاید که خدایی را که در پی‌اش بود، نزد آنان بیابد.
هفت‌سال گذشت و جان روزبه آرام نشد. آن‌چه را که می‌خواست، تمام و کمال نیافته بود. راهی موصل شد. دیدار با راهبی دیگر. گذراندن ایامی با او. سفری دیگر به عموریه. راهبی دیگر. پس کجا بود آن‌حقیقتی که روزبه را به سوی خود می‌کشید؟ پاسخ نزد آخرین‌راهب بود: «به حجاز برو. آن‌جا پیامبری نو ظهور کرده که می‌گویند دین کامل در اختیار اوست».

4

اسارت

باز هم بیابان، باز هم کاروان. روزبه این‌بار راهی حجاز بود؛ به تمنای یافتن پیامبری که پاسخ پرسشش باشد. در میانۀ راه اما، اهالی نااهل کاروان، او را به بردگی به یک‌یهودی فروختند. حالا روزبۀ مسیحی، بزرگ‌زادۀ زرتشتیان، برده‌ای بود که می‌پنداشت دیگر او را به جست‌وجوی حقیقت راهی نیست.

5

سه نشانه

خبر را از دهان این و آن شنیده بود: «پیامبر از مکه به مدینه آمده است! او هم‌چون اشراف نیست. با پای پیاده در کوچه‌ها قدم می‌زند و هرکس بخواهد، می‌تواند به‌آسانی با او ملاقات کند!» در دلش ولوله افتاده بود. از زبان راهب عموریه، سه‌نشانه در دست داشت برای شناختن پیامبر خاتم: «او صدقه نمی‌گیرد، هدیه می‌پذیرد و بر میان دو کتفش مهر پیامبری‌ است».
پیامبر که به منطقۀ قبا آمد، روزبه مقداری خرما برداشت و دوان‌دوان خود را به ایشان رساند که در میان جمعی از فقرا نشسته بود: «بفرمایید! صدقه‌ای ناقابل است». پیامبر لبخند زدند و به یاران اشاره کردند که خرما تناول کنند، اما خود چیزی نخوردند. چیزی در دل روزبه تکان خورد.
فردا، دومین‌دیدار. یافتن نشانۀ دوم: «بفرمایید. این خرماها را به هدیه برایتان آورده‌ام». پیامبر، با همان‌لبخند آرام، به یاران تعارف کردند و خود نیز خرمایی به دهان گذاشتند. قلب روزبه چه محکم به سینه می‌کوبید!
روزی دیگر، پیامبر به «مقیع‌الفرقد» آمده بود؛ به تشییع جنازه‌ای. روزبه پشت سر او به راه افتاد؛ غافل که پیامبر، پیامبر است! غیب می‌داند! نیت‌ها را از چشم‌ها می‌خواند. حضرت، آرام پشت پیراهنش را کنار زد و روزبه، مهر پیامبری را میان آن دوکتف مبارک دید. 
وصال! پایان جست‌وجو! خودش را در آغوش پیامبر انداخت و او را بوسه‌باران کرد. پس این‌جا، در این‌سینه و در این‌چشم‌ها بود آن‌چه به جست‌وجویش از اصفهان تا حجاز و مدینه آمده بود! روزبه همان‌جا ایمان آورد و مسلمان شد. «سلمان» شد؛ نامی که پیامبر، خود برای او گذاشت.

6

بهای آزادی

چهل‌نهال خرما و چهل‌وقیه (هر وقیه معادل چهل‌درهم). این، بهای آزادی سلمان بود که پیامبر با همراهی صحابه آن را به مرد یهودی پرداخت کردند. حالا سلمان، آزادشدۀ دست رسول خدا بود و هرگز از این‌دست، دست نکشید. از این‌پس، هیچ جنگ و غزوه‌ای نبود که سلمان، دوشادوش پیامبر در آن شرکت نکرده باشد. معروف‌ترین‌غزوه هم خندق بود؛ غزوه‌ای که نامش را هم وام‌دار سلمان شد.

7

مشورت خردمندانه

سال پنجم هجری. آتش فتنه را قبیلۀ بنی‌نضیر روشن کرده‌ بودند؛ آتشی که منتهی شده بود به جنگی عظیم میان قریش و متحدانش و پیامبر اسلام و یارانش. همه می‌دانستند نزدیک است که مدینه یک‌سر محاصره شود. استیصال در چشم‌ها پیدا بود. نگرانی را در نگاه‌ها می‌شد دید.
سلمان نزد رسول آمد، صحابۀ ایرانی پیامبر خاتم که از روزگار زیستن در ایران، خاطره‌ای در ذهن داشت که گمان می‌برد راهگشای جنگ باشد: «خندق! دورتادور شهر را گودال عمیقی می‌کنیم که قریش را از آن راه به داخل مدینه نباشد.» لبخند رضایت از این‌مشورت خردمندانه بر لب‌های مبارک رسول خدا نقش بست.

8

اهل بیت ما

هر ده‌نفر مأمور شده بودند چهل‌زراع از خندق سراسری را حفر کنند. سلمان که ایده‌پرداز این‌خندق بود، پابه‌پای مسلمین، عرق می‌ریخت و کار می‌کرد. بازوان تنومند و سینۀ ستبرش با آن‌قامت ورزیده، به او قدرت ده‌مرد جنگی را می‌داد. مردم نفربه‌نفر دست از کار می‌کشیدند و زیرچشمی، سلمان را نگاه می‌کردند که چطور با قدرتی چندین‌برابر آنان کار می‌کند. زمزمه‌ها بلند شد: «سلمان در گروه ماست!»، «نه! سلمان با ماست!»
میان مهاجرین و انصار اختلاف افتاد. هرکدامشان می‌خواستند سلمان از آنان و با آنان باشد. پیامبر آمد؛ گره‌گشای مشکلات عالم. لب‌های مبارکش به جمله‌ای باز شد که تا قیام قیامت، افتخار ایرانیان شد: «سلمان از اهل بیت ماست».
به مدد خندق سلمان، مسلمانان در جنگ پیروز شدند.

9

سلمان، دریای علم

مگر می‌شد تشنه‌ای که عمرش را در جست‌وجوی آب گذرانده، حال که به اقیانوس رسیده، دست از دامن آن بکشد؟
سلمان همواره با پیامبر بود. چشم از دهانش برنمی‌داشت که مبادا حرفی بگوید که بر زمین بماند. عشق پیامبر و ارادت به امیرالمؤمنین آمیخته شده بود با جانش. این‌عشق و ارادت تا آن‌جا پیش رفت که یک‌روز پیامبر خطاب به مردم گفت: «هر که می‏خواهد به مردی بنگرد که خداوند قلبش را به ایمان درخشان کرده، به سلمان بنگرد.» و علم او را چنین به مردم معرفی کرد: «سلمان دریای علم است که به عمق آن نمی‌توان رسید.» دیگر چه بالاتر از این که رسول خدا دربارۀ سلمان فرمودند: «بهشت مشتاق ملاقات سلمان است... همانا اشتیاق بهشت‏ به سلمان بیش از اشتیاق سلمان به بهشت است و بهشت‏ به دیدار سلمان عاشق‏تر از دیدار سلمان به بهشت است.»

10

گره‌گشای فتح

چکاچک شمشیرها، برق داغ آفتاب، بدن‌های به‌عرق‌نشسته از جنگ، جان‌های به‌نفس‌افتاده از هجوم. مسلمانان به ورودی مدائن رسیده‌ و آماده‌ بودند تا این‌سرزمین وسیع را به نام اسلام، فتح کنند و سخت دشوار بود این‌فتح.
سلمان، گره‌گشای فتح بود. سینه‌ سپر کرد و مقابل سرداران یکی از قصرها که قصد تسلیم‌شدن ندارد، ایستاد و با آن‌ها حرف ‌زد؛ سرداران، حیران و پرسش‌گر، به او گوش دادند. سلمان برایشان از خودش گفت، داستان زندگی‌اش را روایت کرد تا ‌رسید به پیامبر. با چنان شیدایی و عشق و شوری از حضرت رسول(ص) حرف زد و خلق و مسلک او را برای هم‌زبانانش ترسیم کرد که جان‌ها، ندیده شیفتۀ او شدند. دروازۀ قصر مدائن باز ‌شد. مردم مشتاقانه دل به اسلامی سپردند که سلمان از آن برایشان گفته بود.

11

فرمانروای مدائن

ایام پس از رحلت رسول خدا بود. خلیفۀ دوم، سلمان را به فرمانروایی مدائن منصوب کرده بود. سلمان پس از مشورت و کسب اجازه از امیرالمؤمنین، راهی مدائن شد؛ نگین سرسبز حکومت ساسانیان، شهر افسانه‌ای ایران.
مردم به رسم همیشه‌شان، در آستانۀ شهر، چشم به راه حاکم تازه بودند. هرچه چشم دواندند اما، نه خبری از اسب گران‌بها بود و نه کاروان خدم و حشم. پیرمردی سوار بر اسبی ساده نزدیکشان شد، در میان نگاه متحیر آن‌ها، وارد شهر شد و کاخ پادشاهی را، بی‌نیم‌نگاهی حتی، رد کرد و به نزدیکی مسجد رسید. همان‌جا، به خانه‌ای کوچک وارد شد. مردم با چشمان متعجب به هم نگاه کردند: «این همان سلمان خودمان است؟ این است پادشاه؟» این بود پادشاهی که پای مکتب پیامبر و علی علیه‌السلام، مشق حکومت کرده بود.

12

کمک به فقرا و یتیمان

عطر ادویه‌های تند و شیرین، رنگ‌رنگ پارچه‌های دست‌بافت هزارنقش، بوی خوش گندم تازه در بازار پیچیده. هرکه گذرش به بازار مدائن می‌افتاد، پا سست می‌کرد. دشوار بود باور کند حاکم شهری به این‌عظمت و جلال، حجرۀ کوچکی دارد در بازار، درست کنار مردم شهر. باید می‌رفت و از نزدیک می‌دید که سلمان، فرمانروای مدائن، ماهیانه پنج‌هزاردرهم حقوق بیت‌المالش را یک‌سره به فقرا و یتیمان می‌بخشد و خود در دکّان کوچکش با لیف خرما، سبد می‌بافد و از فروش آن‌ها ارتزاق می‌کند. باید می‌رفت و رنگ و نشان زهد علی علیه‌السلام را در یار باوفای او، سلمان، می‌دید تا چشم دنیابینش حکومت به شیوۀ علی(ع) را ادراک کند.

13

رحلت سلمان

در همان‌سرزمینی که زبانش به گوشش آشنا بود، در میان مردمی که اسلام را با او شناختند، از دنیا رفت؛ وقتی مردم سینه به سینه حکایت علم و زهد و تقوای او را برای هم نقل می‌کردند.
حضرت علی علیه‌السلام، برای تدفین او خودش را رساند. بدنی را که پابه‌پای رسول خدا شمشیر زده بود و شانه‌به‌شانۀ خودش از اسلام و عدل گفته بود، غسل داد و کفن کرد. روی کفنش هم بیتی نوشت که عصارۀ زندگی و باور سلمان و شیوۀ نگاه او به ره‌توشه‌اش بود: «بدون هیچ زاد و توشه‌ای از حسنات و قلب سلیم بر شخص کریمی وارد شدم و در پیشگاه کریم بردن زاد و توشه زشت‌ترین کار است.» آن‌وقت، لحد را روی او گذاشت و اندوهگین و سردرگریبان، بر استرش سوار شد و رفت.

14

سلمان محمدی

سال‌ها گذشته بود، اما نام او از زبان‌ها نمی‌افتاد. در هرمجلسی، با هر ذکر روایتی، نام سلمان بر زبان‌ها بود. آن‌قدر این‌اتفاق افتاد تا «منصوربن‌برزج» دل به دریا زد و به امام صادق علیه‌السلام گفت: «آقای من! چقدر زیاد می‌شنوم از شما که نام سلمان فارسی را می‌برید و او را یاد می‌کنید!» امام فرمود: «نگو «فارسی»، بگو «سلمان محمدی»!
نفس منصور در سینه حبس شد. که بود این‌سلمان که امام او را «محمدی» می‌خواند؟ حیرتش آن‌گاه بیشتر شد که امام ادامه داد: «می‌دانی چرا؟ سه‌ خصوصیت در سلمان بود که باعث می‌شود او را بسیار یاد کنم. اول این‌که میل امیرالمؤمنین را بر میل خودش غلبه می‌داد. دوم این‌که فقرا را دوست داشت و سوم این‌که علم و عالم را دوست داشت. سلمان بندۀ صالح حنیف مسلمان است.»

15

بیشتر بدانیم

منابع:
1- مجمل التواریخ و القصص، تصحیح، ملک الشعراء بها، ص۲۴۲.
2-ترکی، محمد رضا، پارسای پارسی، ص۱۸.
3-مجمع‏البیان، ج 2، ص‏427
4-الدرجات الرفیعه، ص‏203
5-بحارالانوار، ج 22، ص 341
6-احتجاج طبرسی، ج 1، ص 150 
7-ایرانیان مسلمان در صدر اسلام، ص 201.22
8-اختصاص شیخ مفید، ص 222

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA