nojavan7ContentView Portlet

قصه روز جمعه
قصه روز جمعه

موج صدای مادر از هشتی، در تمام حیاط پیچید: «عباس! اون گردسوزو ببر توی پناهگاه نفت کن. شیشۀ لامپا هم شکسته. یه‌دونه نو بنداز». عباس دستش را از حوض فیروزه‌ای بیرون کشید و بلند، آن‌طور که مادر خوشش بیاید و دهان مربایی‌اش را که دید، چشم‌غره نرود، گفت: «چشم تاج سرم!»...

1

لبخندی نقلی روی لب‌های مادر نشست که تقلا کرد جمعش کند و با چشم‌غره‌ای ساختگی گفت: «دست نکنی توی شیشه‌ش ها!» و همان‌طور که شیشه شیر رعنا را در دست تکان می‌داد، گفت: «قاشق گذاشته‌ام کنارش».

نیش عباس باز شد. دست ابراهیم را گرفت و از هرّۀ پنجره پایینش کشید. فریاد صدیق‌خانم بلند شد: «چه خبرته مادر! انداختی بچه رو!» مادر خنده‌ای ریز کرد و گفت: «صدیق‌جان بچه کجا بود! شونزده‌سالشونه دیگه! مرد شدن». ابراهیم، حرف دلش را از زبان مادر عباس در هوا قاپید و گفت: «گل گفتین خاله! بالاغیرتاً راضیش کنین بذاره ما مردا بریم خط». پیشانی صدیق‌خانم چین افتاد. تشرش زد: «لازم نکرده جناب‌عالی خط بری. همون یوسف رفته موند‌م دست‌تنها کفایت می‌کنه» ابراهیم کلافه گفت: «این‌جوری که نمی‌شه. من که به قولم عمل کردم. گفتی درست رو بخون. کارنامۀ ثلث دومم که اومد. دیدی که همش 20 بود. تو رو خدا بذار یه‌بار برم». صدیق‌خانم صدایش را بالا برد: «ببین دم عیدی می‌تونی خونه‌خراب کنی منو؟» و انگار که با خودش زمزمه کند، گفت: «اینم بره من بمونم و دوتا طفل صغیر زیر این آتیش». عباس که می‌دانست این‌زمزمه شروع یک درد دل مفصل است، سر ابراهیم را خم کرد و او را از پلۀ سرداب به پایین هل داد.

2

خنکای نم‌زدۀ زیرزمین با بوی تیز سرکۀ سیرترشی هفت‌سالۀ مادر به صورتشان خورد. پیت حلبی نفت گوشۀ سرداب جاخوش کرده بود و مثل همیشه، آرام و باحوصله، چکه می‌کرد. عباس پیالۀ مسی زیر شیر نفت را برداشت و نفت را در جانفتی چراغ گردسوز سرازیر کرد. ابراهیم هم به سمت طاقچه رفت که چندشیشۀ لامپا، زیر گرد ظریف خاک، کنار شیشه‌های مربا آرام قرار گرفته بودند. طاقچه زیر پنجرۀ سرداب بود و صدای صدیق‌خانم را به آن‌ها می‌رساند که همان بغض همیشگی در صدایش بود و می‌گفت: «تو رو خدا به عباس بگو این ابراهیم منو نصیحت کنه کمتر تن و بدن منو بلرزونه با این حرفاش». ابراهیم پقی زد زیر خنده و گفت: «عباس ببین مامان دست به دامن کی شده! خبر نداره خاله حاضره خودش تو رو بفرسته خط!» و بعد آه کشید و گفت: «خدا شانس بده». عباس که قاشق مربا را به دهان می‌برد، گفت: «حرصش نده ابراهیم. بذار تکلیف یوسف معلوم شه فعلاً. دلش به تب و تابه بنده خدا» و تا ابراهیم آمد همان بحث همیشگی را سربیندازد، عباس خودش را از پله‌های قطور سنگی بالا کشید و گفت: «بجنب الان خطبه‌ها شروع می‌شه».

3

به حیاط که برگشتند، مادر رعنا را آماده کرده بود و داشت چادرش را سر می‌کرد. ابراهیم آب دهانش را قورت داد و گفت: «مامان! منم با خاله و عباس می‌رم دیگه». صدیق‌خانم بُراق شد: «وای تو امروز تا منو سکته ندی ول‌کن نیستی. می‌گم اون بی‌شرف گفته امروز دیگه حتماً می‌زنه». مادر کفش‌هایش را پاکرد و گفت: «صدیق‌جان! صدّام چندماهه هرهفته از این لاطاعلات می‌گه. ندیدی ضد هواییا رو توی میدون فلسطین و انقلاب؟ مگه شهر هرته که بذارن بزنه؟» صدای صدیق‌خانوم لرزید: «طاهرخانوم‌جون به خدا هرروز توی گوشم صدای بمب میاد. پنجاه‌روزه دارن تهرونو می‌کوبن. گوشام همش تیر می‌کشه». مادر نفس عمیقی کشید و گفت: «عزیز من! کمتر اون رادیو رو دم گوشِت بگیر آخه. صلیب سرخ اگه اسم یوسف رو اعلام کنه خود برادرا بهت خبر می‌دن» و بعد، به آسمان نگاه کرد و گفت: «خدا همۀ اسرا رو در پناه خودش حفظ کنه از شر این شیطان رجیم».

4

مادر از پله‌ها پایین آمد، معطل به صدیق‌خانم که نم اشک را با پر چادر از چشم می‌گرفت، نگاه کرد و گفت: «نمیای صدیق‌جان؟» صدیق‌خانم حیران نگاهش کرد: «راستی‌راستی می‌ری؟ با رعنا؟ اگه بزنه چی؟» مادر گفت: «گفتمت که نمی‌زنه. اگرم بزنه، دانشگاه یا خونۀ من و تو. توفیری نداره. سر نماز آوار بیاد روی سرم به از اینه که از ترس بچپم توی پناهگاه». صدیق‌خانم کنایۀ مادر را نشنیده گرفت و گفت: «عباس رو نذار بره لااقل. بچه‌س این». ابراهیم تند غرید: «باز گفت بچه...» که مادر در حرفش آمد و گفت: «عباس من نذر ابوالفضله. راهشم راه ابوالفضله» و چادرش را جلو کشید و رعنابه‌بغل، خداحافظی‌اش در طاق راهرو پیچید. عباس به دنبالش دوید و ابراهیم هم، هراسان و جَلد، آن‌قدر که به مادرش فرصت ممانعت ندهد.

5

خیابان‌های منتهی به دانشگاه مثل رودخانه‌های مواج راهی دریا، پر از جمعیتی بودند که شتاب‌زده خودشان را به دانشگاه می‌رساندند. یکی، دو دکّۀ گل‌فروشی سر راه، گلدان‌های پامچال و سنبل را دم در گذاشته بودند که چشم رهگذران را بگیرد. سوز سرمای اسفند افتاده بود و کم‌کمک می‌شد طراوت هوای نوروز را نیامده حس کرد. با این همه، هنوز پابه‌سن‌گذاشته‌ترها ژاکت و کت به تن داشتند و مادرها بچه‌ها را محکم در قنداق پیچانده بودند.

6

عباس رعنای قنداقه را از مادرش گرفت و چشم دواند میان جمعیت. رو به ابراهیم گفت: «انقده یکه‌به‌دو کردین که جاها همه پر شد. تا دم زمین چمن آدم نشسته». ابراهیم با دهان وامانده به اطراف چشم پرخاند و گفت: «اووَه! یعنی اینا همه‌شون می‌دونن ممکنه این نماز آخرشون باشه و بازم اومده‌ن؟» صدای بسم الله کشیدۀ قاری که از بلندگوها در حیاط دانشگاه پیچید، هردوشان را ساکت کرد. مادر رعنا را از عباس گرفت، خداحافظی کرد و به سمت صفوف زنانه رفت. عباس و ابراهیم هرچه چشم دواندند، جای خالی پیدا نکردند. ناچار، کنار زمین چمن دانشگاه، جانماز پهن کردند.

7

ابراهیم از میان جمعیت سرک می‌کشید که چهرۀ خطیب را بهتر ببیند. عباس دستش را کشید و او را نشاند: «کمتر وول بخور! آقای خامنه‌ای رو مگه توی تلویزیون ندیدی تو؟» و تا آمد حرفش را بخورد، ابراهیم خجالت‌زده گفت: «ما تلویزیون داریم آخه؟ اون رادیو هم که یک‌سره بیخ گوش مامانمه». عباس دستپاچه به جبران برآمد: «بابام می‌گه، امام هرهفته خطبه‌ها رو از رادیو، زنده گوش می‌دن». ابراهیم شگفت‌زده گفت: «وای! خدا کنه صدّامم اینا رو بشنوه. اصن ما و این مردم رو هم ببینه و بفهمه دنیا دست کیه!» و بعد، همان‌طور که به دیدن امام جمعه گردن می‌کشید، ذوق‌زده گفت: «هفتۀ پیش که رئیس جمهور خودش برای نماز اومد، مامان منو مجبور کرد آبجیامو نگه دارم. نذاشت بیام. جیگرم کباب شد ها. فکرشم نمی‌کردم آیت‌الله خامنه‌ای این‌هفته دوباره بیاد. حتماً واسۀ کم‌کردن روی صدّام اومده که بگه از تهدیداش نمی‌ترسیم. دمش گرم که...» ابراهیم با سقلمۀ نرمی که به پهلویش خورد، ساکت شد: «داداشم دفعۀ اولتونه که میاین نماز جمعه؟ وسط خطبه‌ها نباید حرف بزنین» ابراهیم تا بناگوش سرخ شد. پسر جوانی که به او تذکر داده بود، به جبران برآمد: «ولی خودمونیم، با این سن کمت، حرفت خیلی درسته داداش. آیت‌الله اومده که صدّام تودهنی بخوره. اصن شما کارت درسته که پاشدی اومدی. ملت اگه پای کار باشن، همه چی حله». عباس از پشت قیافۀ ذوق‌زدۀ ابراهیم که از تعریف پسر خوشش آمده بود، سرک کشید به دیدن او. مرد جوانی بود با محاسن مشکی پرپشت و پیراهن سفید یقه‌بسته و شلوار خاکی بسیج؛ از همان‌ها که انگار همین‌حالا از خط برگشته‌اند. مرد، طوری که معلوم نبود با آن‌ها حرف می‌زند یا با خودش، گفت: «موشکم بزنه، باکی نیست. شهادت، چه این‌جا، چه خط مقدم، توفیقه. من و رفقا سر صبحی رفتیم بهشت زهرا. قبلشم غسل شهادت کردیم. تا قسمت چی باشه» و با آهی کشیده، باقی حرفش را فروخورد، لبخندی شیرین زد که گونه‌هایش را چال انداخت و خیره شد به جایگاه خطیب.

8

نام آیت‌الله کاشانی مرتب در فضای دانشگاه تکرار می‌شد و امام جمعه، از وارستگی او از انگلیس خبیث می‌گفت. چهره امام جمعه از میان موج جمعیت به‌هم‌فشرده، خوب پیدا نبود، اما صدایش همان صلابت و استواری همیشگی را داشت. کنار جایگاه با رنگ سبز و سرخ نوشته بودند: «ما در این جنگ پیروزیم». ابراهیم زیر چشمی به مرد جوان کناری‌اش نگاه می‌کرد و در خیال، خودش را جای او می‌دید که با لباس بسیجی، کلاشینکف به دست گرفته و بعثی‌ها را تارومار می‌کند. عباس هم تسبیح کوچکی را که پدرش با فشنگ‌های سرخالی آخرین‌عملیات برایش ساخته بود، نرم در دست می‌چرخاند. لحظه‌ای با خودش فکر کرد این‌بار که پدر از جبهه بیاید، مدرسه‌ها تعطیل است و شاید پدر بتواند صدیق‌خانم را راضی کند او و ابراهیم چندروزی با پدر راهی شوند.

9

بلندگو خش‌خشی کرد و ابر افکار عباس را تاراند. خودش را نهیب زد و حواسش را جمع خطبه‌ها کرد. آیت‌الله خامنه‌ای گفت: «آیت‌الله کاشانی یک‌فرد مکتبی بود». همین‌وقت بود که زمین و آسمان به هم دوخته شد. در یک‌لحظه، انفجاری چنان مهیب روی داد که انگار زمین از جا کنده شده. خون از هرطرف به آسمان فواره می‌زد. دست و پاهای قطع‌شده مثل باران بر سر مردم می‌ریخت. صدای ضجه و ناله و «یاحسین» از کنار زمین چمن بلند بود. مردم مثل مرغان سرکنده، الله‌اکبر می‌گفتند و بر سر و صورتشان می‌زدند و بدن‌های زخمی و خون‌آلود عزیزانشان را بر دامن می‌گرفتند.

10

عباس پاهایش را احساس نمی‌کرد. سوزشی عمیق در کمرش او را هوشیار نگه داشته بود. حس می‌کرد مثل یک‌پر، سبک شده و می‌تواند همین‌حالا با نسیم نرم اسفند، به آسمان برود. به زحمت با پشت دست، رد خون را از پلکش زدود و به اطراف نگاه کرد. در دلش ولوله به پا بود: «می‌خواستند آیت‌الله را ترور کنند؟ آقا کجاست؟» سرش را به سمت جایگاه چرخاند. صدای محمد مرتضایی‌فر، مجری نماز جمعه، که پشت میکروفن ایستاده بود، در سرش به دوران افتاد: «لطفاً توجه کنید! رئیس محترم جمهوری اسلامی ایران، هم‌اکنون به خطبه‌های عالمانه‌ خود ادامه می‌دهند». نفسش بالا آمد. دستی زیر بدنش را گرفت و او را از جا کند. از آن بالا به پایین نگاه کرد. ابراهیم بیهوش روی زمین افتاده بود. دل‌نگران سرتاپایش را برانداز کرد. سالم به نظر می‌رسید. نگاهش به مرد جوان افتاد. لکۀ سرخی آرام، بر سینۀ پیراهن سفیدش پخش می‌شد. لب‌هایش آرام بود و انگار رد محوی از آن لبخند شیرین بر آن‌ها باقی بود.

11

تا در دست‌های مردی که او را نمی‌شناخت، به کناری برده شود، به‌زحمت میان جمعیت چشم دواند. ذهنش پیش مادر و رعنا بود. به‌زحمت به اطراف سر چرخاند. دید که مردم، آرام گرفتند. صف‌ها مرتب شد. مردم، دست روی زانو، به نماز برگشتند. آیت‌الله خامنه‌ای با همان‌صدایی که صلابت همیشه را در خود داشت، از فتنۀ منافقین می‌گفت که با بمب‌گذاریشان به کمک صدّام آمده‌اند. با آخرین‌رمق به آسمان آبی بالای سرش نگاه کرد. صدای ملت در سرش پیچید: «حسین حسین شعار ماست، شهادت افتخار ماست»

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA