nojavan7ContentView Portlet

مرد میدان‌ علم و جهاد
10 روایت خواندنی از شهید چمران؛ که دانشمندی رزمنده بود
مرد میدان‌ علم و جهاد

آقا درباره او می‌گویند: «شهید چمران دانشمندی تمام‌عیار بود. از اول انقلاب در عرصه‌های حساس حضور داشت. رفت کردستان و در جنگ‌های آنجا حضور فعال داشت؛ بعد آمد تهران و وزیر دفاع شد. بعد که جنگ شروع شد، مناصب دولتی را کنار گذاشت و آمد اهواز، جنگید و ایستاد تا به شهادت رسید.» 10 روایت خواندنی از شهید چمران؛ دانشمندی که رزمنده بود را می‌خوانیم:

1

یک دانشمند تمام‌عیار

دانشجوی آمریکا بود. دکتری فیزیک پلاسما می‌خواند، قبل انقلاب. یک دانشمند تمام‌عیار بود. برخورد اساتیدش و تحسین و احترامی که برایش قائل بودند، این را گواهی می‌داد. خوب و عمیق درس می‌خواند و پژوهش‌های چشمگیرش، توجه اساتید آمریکایی را جلب کرده بود. ماندن در آمریکا و تدریس در آمریکا هم برایش نام و نشان داشت، هم آب‌ونان. همه را یکجا رها کرد و رفت. رفت لبنان؛ آن‌هم وقتی‌که این کشور یکی از تلخ‌ترین و خطرناک‌ترین دوران حیاتش را می‌گذراند. رفت و شد یار غار امام موسی صدر و رهبر چریک‌های انقلابی.

2

نخبه‌ای با لباس نظامی

می‌گفتند میدان جنگ، خیلی‌ها را عوض می‌کند، بزرگ می‌کند، بال‌وپر می‌دهد. چمران اما قبل از این‌که وارد این ‌میدان بشود، نخبه بود. نخبه بود و آمد جنگ، لباس نظامی پوشید، شد نظامی. 

3

شمعی در دل تاریکی

هنرمند بود. نقاشی می‌کشید. تابلوی بی‌نظیری کشیده بود. شمعی را کشیده بود در دل تاریکی که تاریکی را کنار زده و نورش همه‌جا را پرکرده. دل خیلی‌ها با همین نقاشی تکان خورده بود، چون از دلی می‌آمد که خدا تکانش داده بود.
چریک بود. مبارز بود. مجاهد بود. بیشتر عمرش در جنگ و مبارزه گذشته بود. با این‌همه، آدم خشکی نبود که لذات زندگی را نفهمد. لطیف بود. خوش‌ذوق بود. عکاس درجه‌یک. می‌گفت: «من هزارها عکس گرفته‌ام، اما خودم توی این عکس‌ها نیستم؛ چون همیشه من عکاس بوده‌ام».

4

دلی شبیه دریا

دل باصفایی داشت. عرفان نظری نخوانده بود. شاید در هیچ مسلک توحیدی و سلوک عملی هم پیش کسی آموزش ندیده بود، اما دلش، دل خداجو بود، دل باصفا، اهل مناجات، اهل معنا. با همین دل، سه‌ بار تمام نمازهای واجبش را از نو خوانده بود به خوف‌ورجا که شاید یکی‌شان مقبول بیفتد.

5

مردی شبیه پدر

در لبنان برای بچه‌های بی‌سرپرست و یتیم، مدرسه‌ای درست کرده بود. همه‌شان را جمع کرده بود آنجا. نه‌فقط معلمشان بود، نه‌فقط مربی‌شان. این‌ها همه بود و چیزی بالاتر از این‌ها بود. «پدر» بود برایشان. نفربه‌نفرشان را می‌شناخت و حواسش به تک‌تکشان بود. همان‌جا کنار بچه‌ها زندگی می‌کرد، همان زندگی ساده و صمیمی که بچه‌ها داشتند، کنار همان سفره می‌نشست که آن‌ها، سر بر همان بالین می‌گذاشت که آن‌ها. با «غاده» هم که ازدواج کرد، او را به همان مدرسه آورد.

6

یک هدیه متفاوت

غاده حجاب نمی‌کرد. در خانواده‌ای بزرگ شده بود که این چیزها برایشان معنا نداشت. چمران نه تندی کرد، نه عتاب. یک روز با همان بچه‌های یتیم مدرسه، برای غاده هدیه خرید، روسری. غاده محجبه شد.

7

مه شکن

1357. خیابان‌های بیروت سنگربندی شده بود. تحریک صهیونیست‌ها بود. عده‌ای هم از داخل لبنان کمک می‌کردند. وضعیت عجیب و گریه‌آوری آنجا حاکم بود و صحنه هم بسیار شلوغ و مخلوط.
همین وقت‌ها بود که نوار کاستی با صدای چمران به ایران رسید. دو ساعت سخنرانی کرده بود و در همان ‌دو ساعت، همۀ تلخی‌ها و مشکلات لبنان را شرح داده بود.
با بینش روشن و نگاه سیاسىِ کاملاً شفاف، عرصه را فهمیده بود توی آن صحنه‌ی شلوغ چه خبر است، کی با کی طرف است، چه کسانی انگیزه دارند که این کشتار درونی در بیروت ادامه داشته باشد، همه را گفته بود که هرکس صدایش را می‌شنود، ماجرای فتنۀ لبنان را بداند؛ درست مثل یک مه شکن.

8

شیر روز و زاهد شب

در متن و بطن انقلاب بود. از عمر انقلاب خیلی نگذشته بود که فتنۀ کومله‌ها و دموکرات‌های کردستان شروع شد. چمران به‌سرعت خودش را به پاوه رساند. با تمام وجود برای شکستن فتنه مبارزه کرد. وزیر دفاع شد، اما پابه‌پای رزمنده‌ها بود. روزها می‌جنگید و شب‌ها، صدای ذکر و مناجاتش را کوه‌های خاموش کردستان می‌شنیدند.

9

شب‌های شکار تانک

رزمنده‌ها را در ستاد جنگ‌های نامنظم سامان می‌داد. هر شب جمعشان می‌کرد و باهم به عملیات می‌رفتند. هم آموزش بود، هم تمرین. اسمش را گذاشته بودند «شکار تانک». آن‌قدر اخلاص و ذوق و شوق در این شب‌ها بود که درجه‌دارها هم دلشان می‌خواست با آن‌ها همراه شوند.
شلیک آر. پی. جی را که نیروهای ما بلد نبودند، به آن‌ها تعلیم می‌داد. آر. پی. جی جزو سلاح‌های سازمانی ما نبود. نه داشتیم، نه بلد بودیم. او در لبنان یاد گرفته بود. به همان لهجۀ عربی «آر. بی. جی» هم می‌گفت. او بود که با هوش خودش، روش کار با آن را یاد گرفته و به دیگران هم یاد می‌داد.

10

ای قلب من!

دهلاویه را خوب می‌شناخت. از خیلی پیش‌تر می‌دانست آنجا شهید خواهد شد. آخرین ‌دست‌نوشته‌اش هنوز هست که گواهی می‌دهد به مرگ ‌آگاهی مردی که با قلب بصیر و نگاه نافذش، تمام عمر برای خدا زندگی کرد: «ای پاهای من! در این لحظات آخر عمر، آبروی مرا حفظ کنید. شما سال‌های دراز به من خدمت کرده‌اید. از شما می‌خواهم در این ‌آخرین ‌لحظه نیز وظیفۀ خود را به بهترین ‌وجه ادا کنید. ای پاهای من! سریع و توانا باشید. ای دست‌های من! قوی و دقیق باشید. ای چشمان من! تیزبین و هوشیار باشید. ای قلب من! این لحظات آخرین را تحمل‌کن...»

11

منابع:

بیانات در دیدار اعضاى مجمع عالى بسیج مستضعفین، 6/9/93
بیانات در دیدار اعضای بسیجی هیئت‌علمی دانشگاه‌ها، 2/4/89
بیانات در دیدار جمعی از پیشکسوتان جهاد و شهادت و خاطره ‌‌گویان دفتر ادبیات و هنر مقاومت، 31/6/84
نیمۀ پنهان ماه (چمران)، حبیبه جعفریان، روایت فتح

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA